داستان عاشقانه ماریا وحسین






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

سال سوم راهنمایی بودم شاگرد اول کلاس توی یه محله ای زندگی میکردم

 که همه همدیگه رو میشناختن.پدربزرگم یه مغازه ی کوچیک داشت من غروبا

 میرفتم پیشش.جوونای محل اکثرا تو کوچه میومدن.چند روزی میشد هربار که

میرفتم دم مغازه چشام ب یه آقا پسری میفتاد که خیلی قیافه آرومی داشت

ازش خوشم اومده بود اما نمیشناختمش دیگه دلو زدم ب دریا و از پدربزرگم

پرسیدم که اون کیه؟اونم گفت اسمش حسین.وضع مالی خوبی ندارن و...

خیلی خوشم اومده بود ازش هربار که از مدرسه تعطیل میشدم یکی از بچه

محلا میومدن سر راهم اما هیچکدوم حسین نبودن با کسی دوست نمیشدم

تا جایی ک تو محل برای رفاقت باهام شرط بندی میکردن یکی از اونا اسمش

 علی بود...توی محرم حسین زنجیر میزد اولین برخوردمون زمانی بود که

زنجیرش خورد به صورتم و بحثمون شد شمارشو پیدا کردم و زنگ زدم بهش

 
من:آقا حسین؟

بله خودم هستم

چشامو بستمو بهش گفتم دوستت دارم و.....اما هرچی اصرار کرد بگوکی

 هستی نگفتم با الکارت زنگیده بودم الکارتم تموم شد و تلفن قطع شد دلم

نیومد نگم کی هستم از خونه زنگیدم و گفتم من نوه ی آقای هاشمی هستم

 چیزی نگفت بعدشم باهاش خدافظی کردم 5دقیقه بعد زنگید و گفت منم دوستت

دارم اما نمیتنستم بیام بهت بگم چندروزی باهم حرفیدیم میگفت مطمئنی

منومیخوای منم هربار مصمم تر میگفتم آره تو راه مدرسه همو میدیدیم اوایلش

خرکی باهم رفیق بودیم فقط یه بار بهم گفته بود دوستم داره بچه های محل

 فهمیده بودن دائم سعی داشتن منو بدکنن پیشش

 

روزهایی بود که منو تا مدرسه میرسوند اما تو راه برگشت به دوستام تیکه

مینداخت.بچه ها میومدن بهم میگفتن اونی ک رسوندت چیت میشد؟منم

میگفتم داییم بود و اونا هم شمارشوازم میخواستن و من هم میپیچوندم اما

به حسین چیزی نمیگفتم تا اینکه دیگه خسته شدم رفتم پیش دوستام گفتم

اونی که شما راجبش حرف میزنین رفیق منه دوسش دارم...تا اینکه یه روز

داداش حسین(محسن)زنگ زد بهم. سلام آبجی خواهش میکنم به حسین

چیزی نگو که من بهت زنگ زدم میشه ازت خواهش کنم با حسین صحبت

کنی که خدمت بره اون تو خونه خیلی بهانتو میگیره و میگه خدمت نمیرم من

که کاملا گیج بودم گفتم حسین بهونه منو میگیره!!!!!باشه من باهاش میحرفم

خلاصه باهاش کلی حرف زدم آقا اولین جمله ای ک بهم گفت این بود که تو

میخوای من برم که راحت باشی و ولگردی کنی چیزی نگفتم فقط گفتم تو برو

 من اینجا قول میدم بعد خدمتت بهم برسیم.خلاصه راضی شد ساعت 7صبح

رفتم تو کوچه و باهاش خداحافظی کردم.هر روز میزنگیدوگریه میکرد باورم

 نمیشد تازه فهمیدم دوسم داره.تو خدمت یه پسری بود به اسم رضا اونم

همشهریمون بود یه روز زنگ زد بهم گفت حسین خیلی ازت تعریف میکنه

میخوام بگم بیخیالش شی اون معتاده به درد دختری مث تو نمیخوره گفتم

اصلا مهم نیس.به حسین چیزی نگفتم چون بهم شک داشت بعد یه مدت

میزنگیدو ابراز علاقه میکرد بازم بی جواب گذاشتمش تا یه روز حسین زنگ

زد و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت:تو خجالت نمیکشی با رفیق من

دوستی معلوم هست چ غلطی میکنی منم گفتم اگه تو حرفای اونو قبول

داری منم حرفاشو قبول میکنم بعدشم اس های رضا رو به حسین نشون

دادم خونه امام حسین ب پا شد تو پادگان.....تو این مدت بچه محلمون علی

 سخت دنبال آتو میگشت یه بار تو راه آهن جلومو گرفت ونمیزاشت برم

 مدرسه ازم انگشتر دستمو میخواست که به عنوان یادگاری بهش بدم اما

چیز دیگه تو فکرش بود ندادم بهش....خدمتش تمام شد اومد خواستگاری

بابام راضی نبود میگفت من کفنتو هم دست اون لات و بی سروپا نمیدم

حقم داشت اما دوسش داشتم.تمام تلاشمو کردم اما نشد بعدش حسین

بهم اس داد که من تریاک میکشم بیخیالم شوگفتم مهم نیس ترک میکنی

با هزینه خودم فرستادم ترک کرد.میخواستم برم کربلا بهم میگفت تو میخوای

 بری فراموشم کنی میگفتم نه..رفتم کربلا ه شب خواب دیدم حالش خیلی

بده بهم میگه حتما بهم زنگ بزن.

 

گوشی رو از بابام گرفتم و زنگ زدم به یکی از دوستام که از حسین قرار بود

 خبر بهم بده سحر گوشی روبرداشت پرسیدم از حسین خبر نداری؟؟گفت

 دیشب بهم زنگ زد گفت به ماریا بگومن واسه همیشه دارم از گرگان میرم

من دیگه نمیتونم اینجا باشم و با خاطرشو رفاقتش زندگی کنم.....پاک گیج

شده بودم شارژگوشیم تموم شدوقطع شد داشتم دیوونه میشدم به یه

بهونه ای رفتم از اتاق بیرون و رفتم تو لاوی.صاحب هتل که یه جوون 26ساله

بود خیلی به پروپام میپیچید رفتم پیش اون ازش خواهش کردم که تلفن رو واسه

5دقیقه بهم بده که زنگ بزنم اونم دائم راجب خودش حرف میزد بالاخره راضی

 شد اول که میزنگیدم جواب نمیداد بالاخره برداشت باهم که صحبت کردیم

گفت فراموشم کن بعد کلی گریه و زاری بهم گفت برگشتی باهم حرف

میزنیم.....برگشتم گرگان باهم حرف زدیم قرار شد برای ازدواج با بابام

صحبت کنیم نزدیک به یک هفته خونمون سر این مسائل دعوا بودبعدکه

بهش زنگ میزدم میگفتم میگفت دروغ میگی اگه تو بخوای میشه تا یه روز

 حسین خودش با بابام حرف زدو بابام گفت دخترم الان ازدواج نمیکنه باید

 درسش تموم شه آخه سنی نداشتم 18سالم بودفقط.بعدکه بابام اومد

خونه کلی دعوامون شد من ازخونه زدم بیرون رفتم خونه ی دوستم وبه

بابام اس دادم که من خونه ی سیماشون هستم.خلاصه این قضایا گذشت

 یه روز که از مدرسه میومدم نگار(خواهرحسین)زنگ زدوگفت آجی بیا یه

 چیز بهت بدم بعد برو خونه رفتم دم در گفت بیا بالا کسی نیست رفتم بالا

 دیدم مادرحسین نشسته باهام کلی حرف زد بعدشم ندا و محسن باهام

حرف زدن.مادرش ازم خواسته بود به حسین چیزی نگم اومدم خونه یه 15

دقیقه دیررسیده بودم به حسین اس دادم رسیدم بهم زنگ زدوگفت کجابودی

 دیر کردی منم گفتم کار پیش اومدبعدکه دیدم خیلی داره دعوام میکنه

 مجبور شدم بهش بگم همه چیو اونم عصبانی شدوقطع کردکه چرا ازهمون

 اول پنهون کردم

 

صبح که رفتم مدرسه(مدرسمون کنارپارک بود)رفتم سرپنجره کلاس حسین

 رودیدم که داره سیگارمیکشه حالم خیلی بدشد بردنم دفتر مدرسه و بعدش

 رفتم خونه......بعد فهمیدم آقا دوباره شروع کرده به کشیدن موادبعدکلی

دعوا آخرین حرفی که بهم این زد این بود که توهیچکدوم از این کارهارو واس

 خاطرمن نکردی و واس تنهایی خودت بود من و تو به درد هم نمیخوریم تومنو

 دوست نداشتی بعدشم خطشو خاموش کردبعد1ماه اس داد امشب بچه ها

 خواستن با مستی سرکنیم خواستم بگم دوستت دارم...منم گفتم آدمی که

 منو تو مستی بخواد نخواد بهتره.....حالامن موندم و کلی خاطره و بی اعتمادیه

خانوادم و کلی سوال که دوستام راجب حسین میپرسن باخبرهایی که ازش میاد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت9:37توسط Sina | |